سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

30 سال پیش در چنین روزی (20 / بهمن/ 1355) چشم بر این جهان بازکردم و به خواست خداوند تا به امروز هستیم و از فردا نیز بی خبر. گویی شبی را با کابوسهای زیاد به صبح رسانده ام. چشم باز کردم و خود را در چهارمین دهه زندگی دیدم.

از کودکی چیزی جز صدای توپ و غرش هواپیماهای جنگی  و صندوقهای چوبی روان بر دستهای مردم که حامل جوانان پرپر شده این دیار بودند ،  بعنوان خاطره در ذهن ندارم. در هر محل که پا می گذاشتی پارچه های سیاه پرپر شدن یکی از جوانان محل را روایت می کرد.

ما - بچه های آن روزگار- نیز با تکه ای چوب تفنگی می ساختیم و با بچه های محل سنگری می یافتیم و بسوی هم تیر اندازی میکردیم. همه چیز حکایت از جنگ ، مقاومت و کشته شدن داشت . این بازی کودکانه ما بود و با همین خاطرات تا چشم بر هم زدیم ، خود را در جوانی یافتیم.

نو جوانی با پایان جنگ همراه بود و آغاز سازندگی . پدر بیچاره با یک حقوق کارگری باید شکم 10 نفر را سیر میکرد. مخارج تحصیل و سایر هزینه های کمر شکن نیز جای خود داشت. تورم مانند سرطان اقتصاد مملکت را فرا گرفت و نسل ما باید با تمام کمبودهای ناشی از تحریم خود را سازگار می کرد و گلیم خود را از آب بالا می کشید.

این نیز بگذشت و هنگامه جوانی رسید. آن هنگامه ای که اوج سرمستی و شکوفایی انسان است .یادش به خیر ، مادر بزرگم (رحمت خدا بر او باد) همیشه این شعر را برایم می خواند :

جوانی که رسید به بیست               میگه مرد مرا نیست.

(جوانی که به بیست سالگی رسید کسی را هماورد خود نمی یابد.)

قبولی در دانشگاه آزاد با اوج تورم و بازنشتگی پدرم تقارن یافت. حال یک پدر باز نشسته بود و 10 سر عائله که هرکدام برای خود سازی میزدند. گروهی وقت ازدواجشان بود ، گروهی دانشگاه قبول شده بودند و گروه دیگر هنوز محصل .لاجرم باید قید دانشگاه را میزدم و دین خود را به مملکت در لباس سربازی ادا می کردم.

زمانی که بازگشتم همه جا تعطیل بود . نه کاری بود و نه چاره ای. اوج تعطیلی مملکت بود و بیکاری بیداد می کرد . من هم به هر دری می زدم تا چاره ای بیابم. در همین ایام همای اوج سعادت به ناگاه به دام من افتاد و از چنگال بیکاری رهایی یافتم . تا خواستم بفهمم که هستم و چه کاره هستم کودکی و نوجوانی و جوانی خود را ازدست داده بودم. نه از کودکی حض کودکی بردیم نه از جوانی لذتی .

فهمدم این نسل سوخته ای که میگویند خود ماییم .

به هر حال روزگار می گذرد وزندگی نیز از پی آن. غصه گذشته را خوردن نیز از آثار حماقت است. باید حال را درک کرد و امید به آینده داشت و در جهت هر چه بهتر ساختن آن و جبران گذشته های از دست رفته گام برداشت.

 پس هنوز هم دیر نشده : تولدم مبارک.

 

 

یادم آمد شوق روزگار کودکی

مستی بهار کودکی

رنگ گل جمال دیگر درچمن داشت

آسمان جلال دیگر پیش من داشت

شور و حال کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا

به چشم من همه رنگی فریبا بود

دل دور از حسد من شکیبا بود

نه مرا سوز سینه بود

نه دلم جای کینه بود

شور و حال کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا

روز و شب دعای من

بوده با خدای من

کز کرم کند حاجتم روا

آنچه مانده از عمر من بجا

گیرد و پس دهد به من دمی

 مستی کودکانه مرا

شور و حال کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا


نظر() خاطرات ،

 هم جدی...   

مشخصات مدیر وبلاگ

حسین ادیبی [2]

متولد 1355 در شهر سده لنجان از توابع شهرستان لنجان در استان اصفهان می باشم. کارمند و متأهل و دارای یک فرزند 6 ماهه دوست داشتنی به نام سپهر می باشم که نام این وبلاگ نیز به نام او مزین شده. دوستان در این وبلاگ با ایده ها و نظرات بنده در مورد مسائل اجتماعی پیرامون ما و همچنین مطالب فرهنگی و درمواردی نیز مطالب تخصصی مرتبط با کارم آشنا خواهند شد. همچنین قصد دارم از این طریق شهر خودم سده لنجان را به سایر هموطنان معرفی کنم .
ویرایش

موسیقی

لوگوی دوستان




ویرایش

طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ